فرنوش عزیزم
این عشقی که به من بخشیدی برای همیشه زنده خواهد ماند
تو همیشه کنارم هستی
هنگامیکه فرو افتم ضعف مرا می ستانی و به من نیرو وقدرت می بخشی
و برای همیشه دوستت خواهم داشت
و در کنارت می مانم همچو فانوسی در تاریکترین شبها
بالهایی خواهم بود، که در طول پرواز یاری ات خواهم کرد
و در طوفان سر کش ،سر پناهی برای تو خواهم بود ...
می دانی بهترین روز زندگیم کی می تواند باشد؟
روزی که تو در میان ناباوری هایم می آیی
و دستم را می گیری
و آرام زمزمه می کنی:
دوستت دارم...
و خواهی گفت که برای همیشه آمده ای
آمده ای تا بمانی
و دیگر همچون سایه ای در لحظه ای شوم مرا تنها نخواهی گذاشت
و ناپدید نخواهی شد
با چشمانی بارانی به تو نگاه خواهم کرد
بارانی و ناباور
خنده های شیرین چشمانت
و زمزمه های عاشقانه ات در گوش دلم
به تردیدهای بی پایانم نقطه ی پایان خواهد گذاشت.
همه ی هستی من،
این همه خوشبختی را کی به من هدیه خواهی داد؟
عزیز دلم
بیا دستهای یخ زده از
هجرانم را در دستان گرمت بگیر
تا بگویم که در غم نبودت چه کشیدم
بگویم که سنگ فراقت شیشه ی دلم را شکست
بگویم که مانند شمع نیمه جان
رو به باد تباهی و نابودی هستم
و دستان پرمهر تو کنارم نیست تا آن را از خاموشی نجات دهد
بگویم که مانند درختی خزان زده و بی برگ و بار
در برابر طوفانهای خشمگین تنهایی و بی کسی هستم
بگویم که شبهایم بی تو چقدر سرد و تاریک است
دلم می خواهد
یک بار
فقط یک بار
در خانه ی دلم پا بگذاری
و عاشقانه نگاهم کنی
و بگویی:
"دوستت دارم.."
تا خودم را به آغوش دل دریائیت بسپارم
و این بغض قدیمی و کهنه بشکند...
امشب از دیوانگی سرشارم و از هوشیاری تهی
امشب از عشق پر هستم و از هجران خالی
نمی دانم چرا کسی خنده های مستانه ام را نمی شنود
نمی دانم چرا کسی هم نوای من نمی شود
مگر در ساغر دل کسی شراب عشق پیدا نمی شود
که همه این گونه سر در گریبان و خاموش هستند؟
امشب می خواهم مست مست شوم
و خالی از هرچه جز یاد و عشق توست
امشب واقعا غرق شور و نشاط هستم
می خواهم پای کوبان و رقص کنان تا آغوش آسمان بروم
چه خوب می شد که امشب سحر نمی شد
چه خوب می شد که در این عشق و شور و مستی جاودانه می شدم
چه خوب می شد امشبی را که در کنارم هستی به ابدیت می پیوستیم....
حضور امروزت،نمی دانم خواب است یا خیال
اینکه من در آغوشت گم شده ام،کابوسی تلخ است یا رویایی شیرین
ولی هر چه که باشد
امروز می خواهم...
از شادی امروزی که در کنارم هستی
بخندم و شاد باشم
همراه با غنچه ها شکوفا شوم
و با پرندگان نغمه ی دیدار و وصال سر دهم
امروز می خواهم
ذره ذره ی بودت را نفس بکشم
می خواهم لحظه لحظه ی حضورت را زندگی کنم
می خواهم ثانیه به ثانیه ی با تو بودن را در دفتر دلم ثبت کنم
می خواهم در گوشت زمزمه کنم:
همه ی هستی من،نفس من،دوستت دارم...
این روزهایی که زمستان آخرین نفسهایش را می کشد
در این روزهایی که تپش قلب زمین تند تر شده
و لحظات پر التهاب وصال و زنده شدن را انتظار می کشد
ای کاش تو هم می آمدی..
گرمای خورشید وجودت بر زمستان تنهایی من می تابید
نسیم نفسهایت رایحه ی بهار عشق را به مشام جانم هدیه می کرد
حضورت برگی دیگر بر کتاب عشقمان می افزود..
نفس عشق و زندگی من!
زمستان هجران و فراق تو تمام شدنی نیست؟؟!!!
امشب از بدترین شبهای زندگیمه
بارونی تر از همیشه می بارم
دلم می خواد فریاد بزنم
و از خدا جواب چراهای خودمو بگیرم
چرا................؟؟؟؟؟؟
یه عالمه حرف تو دلم دارم
یه عالمه بغض تو گلوم دارم...............
خدایا نمی خوای بذاری یه نفس راحت بکشم؟
تا کی می خوای میون بغض و تنهایی هام خفه ام کنی؟
دیگه خلاصم کن تحملم تموم شده........
سلام به تو که دوستت دارم و افسوس نمی دانی ...
نمی دانم با چه کلماتی نامه را آغاز کنم ،
چون نمی دانم حرف های دلم را به تو که دوستت دارم ،
به تو که تنها کسی هستی که دریچه های قلبم را به سویت می گشایم چگونه بگویم ...
آتش عشقت بر جانم افتاده و هرگز خاموشی بر آن نیست ...
حالا که نیستی مثل مرداب تنهایم ،
مثل مرداب آرام و ساکت و غمگین ...
اما این را هم بدان که اگر کنار من باز نیایی
مرا هم چون مرداب سکون و مرگ فرا می گیرد !
مرداب تنهاست و من تنها تر ...
بدون تو در آسمان عشق من نوری نمی تابد و
تمام زندگیم را یکدم رنج و غم فرا گرفته ،
بیا و برگرد و حرف هایم را در نگاهم بخوان ...
بخوان و بدان که بی تو شمعی بی پروانه شده ام ...
و نمی دانم طوفان عشق سرکشم را بی تو چه کنم ؟!
تو نیستی تا حرف هایم را به تو بگویم
پس غم بی هم زبانیم را به باد می گویم
تا شاید آن را در گوش تو زمزمه کند و تو را نزد من بازگرداند ...
خواهش خاموشم را در چشم های خسته ام ببین ...
دیشب خیال روی تو به من گفت که تو باز خواهی گشت !
آیا تو این رویای دور را رنگ واقعیت می بخشی ؟
می دانم باز می گردی و تمام کوچه پس کوچه های قلبم را
لبریز از آمدنت خواهی کرد ...
مرا همانگونه ببین که هستم ،
همانگونه که تو را دوست می دارم ...
من از تو آمدن و برگشتنت را می خواهم ،
پس بیا و دست مرا بگیر و از این شهر غربت زده ،
از این شهر غم زده به رویاهای خود ببر ...
و بدان که دوستت دارم و آمدنت را می خواهم ...
به انتهای احساسی آرام می اندیشم ،
به آنچه که آرامشی بزرگ است و تو همان آرامشی ...
پاکی احساس و قلبت ، روحم را نوازش می دهد ...
با وجود تو طراوتی را در وجودم حس می کنم خالی از هوی و هوس ...
اما حالا تنها تصویر خیالیم از توست که
همراه با آرامش به من زجر دوری تو را یادآور می شود ...
تو همچون باران پاکی ، پاک و زلال ...
بیا و مرا از عشق سیراب کن ...
تصویر برگشتن تو مرا تا اوج می برد و آرام میکند ...
پس بیا و با من باش ..
برگرد و باز با من باش و با من بمان ...
رخت هر جنگ و میپوشم
خیلی وقته دلمو
به حاجت عشقت
به ضریح نگاهت گره زدم
کی می خوای این گره رو باز کنی؟
کی می خواد این حاجتم روا بشه؟
مهرزاد آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست تقدیم به فرنوش عزیزم که با ترنم موسیقی مهرش زندگی میکنم .: مهرزاد :. **************************** با تشکر از دوست عزیزم نازنین صادقی |